توضیحات
دانلود کتاب مردی که میخندد | ویکتور هوگو
داستان “مردی که میخندد” (مصور) یک رمان شاهکار و فوقالعادهای از ویکتور هوگو میباشد. این نسخه از کتاب به صورت تصویری (کمیک) و با کیفیتی عالی آماده دانلود عزیزان میباشد.
خلاصه داستان مردی که میخندد اثر ویکتور هوگو
کومپراچیکوها نام گروهی از مردم بود که در کار خرید نوزادان از خانوادههای فقیر بودند. آنها نوزادان را میخریدند و بعد با کمک موادمخدر، به بیهوشی مصنوعی میبردندشان، سپس نقصی در بدن آنها به وجود میآوردند. این بچهها وقتی بزرگ میشدند دچار ظاهری عجیب و غریب میشدند و کومپراچیکوها از آنها به عنوان گروهی دورهگرد برای نمایش و سرگرمی و کسب پول از مردم، استفاده میکردند. در زمان پادشاهی جیمز دوم در انگلیس، فعالیت کومپراچیکوها غیرقانونی اعلام شد.
اورسوس و هومو دو رفیق بودند. اورسوس یک انسان و هومو یک گرگ بود. اورسوس در گوشه خیابانها بساط میکرد و با فروختن گیاهان دارویی تقلبی به مردم، کاسبی میکرد. او از این کار خود ناراضی بود اما فقر چاره دیگری برایش نگذاشته بود.
این دو در یک گاری چوبی زندگی میکردند. گرگ وظیفه کشیدن و نگهبانی از گاری را برعهده داشت. موادی که میفروختند نیز در همان گاری انبار میکردند.
اورسوس از این شهر به آن شهر سفر میکرد. گاهیاوقات پاسبانها گاریاش را متوقف میکردند تا بررسی کنند. آنها با داروهای تقلبی او کاری نداشتند بلکه وظیفه داشتند تا کومپراچیکوها را یافته و از خرید و فروش غیرقانونی نوزادان جلوگیری کنند.
یک شبی در سال ۱۶۹۰ و در جنوب پورتلند، گروهی از مردم مشغول سوارکردن بارهایشان به درون کشتی بوند. در میان کارگران، کودکی هم بود که فقط کار میکرد و کسی با او حرف نمید. پس از پایان بارگیری، کودک را با مشت و لگد بیرون انداختند و کشتی حرکت کرد.
کودک با بیحالی از آنجا دور شد. کمی بعد کشتی نیز دچار طوفان شد. پیش از غرق شدن کشتی، چندنفر از سرنشینان کشتی که بابت مسئلهای عذابوجدان داشتند، یک نام را روی کوزهای نوشتند و چند نامه حاوی عذرخواهی نیز درون کوزه انداختند. مدتی بعد، کشتی غرق شد و کوزه روی آب شناور بود.
آن کودک در مسیر دیگری حرت میکرد و دچار برف و بوران شد. در میان برفها زنی را دید که نوزادی در بغل دارد. به آنها نزدیک شد. زن مرده بود. نوزاد را در آغوش گرفت و به راه ادامه داد.
او رفت و رفت تا به دهکدهای رسید. درب هر خانهای را میزد کسی درب را به رویش نمیگشود. از بخت خوبش، اورسوس درون گاری سرپوشیدهی چوبیاش او را دید و به داخل گاری در کنار بخاری کوچکش هدایت کرد.
اورسوس از کودک و نوزاد محافظت کرد. بعد که سرگذشت کودک و پیدا کردن دختربچه را شنید، به سراغ جسد مادر دختر رفت و او را دفن کرد. سپس برگشت. در زیر نور چراغ دید که کودک میخندد. از او پرسید به چه میخندی؟ پسرک گفت من نمیخندم. معلوم شد پسرک قربانی کومپراچیکوها بوده و در کودکی گوشه لبهایش را بریدهاند تا به صورت خنده دربیاید. اورسوس متاسف شد. سپس دختربچه را بررسی کرد. او نیز توسط کومپراچیکوها کور شده بود.
پانزه سال گذشت. حالا یک ملکه، فرمانروای انگلیس بود. او عادت داشت با مردم فقیر نشست و برخاست کند و حامی آنها باشد. از طرفی اورسوس و پسر و دختر نیز مثل یک خانواده، در همان گاری چوبی زندگی میکردند. آنها در شهرهای مختلف، کار میکردند. پسر که حالا جوانی مشهور شده بود با دلقکبازی و بخاطر صورت خندانش مشهور شده بود. او را با لقب «مردی که میخندد» میشناختند…
ویکتور هوگو
ویکتور هوگو، شاعر، رماننویس، داستاننویس و نمایشنامهنویس بزرگ فرانسوی بود. تقریبا تمام منتقدان، او را بهترین و کاربلدترین نویسنده تاریخ فرانسه میدانند.
وی در سال ۱۸۰۲ میلادی زاده شد و در سال ۱۸۸۵ میلادی نیز درگذشت. او نویسنده صدها کتاب مشهور و فوقالعاده است. آثاری مثل گوژپشت نوتردام که به شهرتی جهانی رسیده و به تمام زبانهای زنده دنیا ترجمه گردید.